روشنفکرانه

حمید ثبوتی
sobouti@avairan.net

چهارراهی... یا پنج راهی... نمی دانم.
مركز شهر، مركزجیغ و داد و بوق و دود و ازدحام جمعیت،
تقاطعی باچهارچراغ قرمز و تنها یك چراغ سبز و هزاران ماشین، درآن نیمه روز در هركدام از خیابان های منتهی به آن گره كور بی صبرانه منتظر سبزشدن چراغشان و ما هم،
بوی غریب مخلوطی ازعرق تن مردها و نامردها تمام اطراف را فرا گرفته بود اگر دماغ بصیرت داشتی و آن، یك چندین ام از توانایی های آن گرمای سگ كش ظهر
چشم فقط آهن پاره ها و آدم پاره هایی را می دیدكه هرم گرما به لرزش وادارشان كرده بود. هرچقدر دورتر بودی لرزش را هم شدیدتر می دیدی.
چه قدركوچك بودم من،
كه با تمامی خیالات، آرزوها و ادعاها با چندین زن و مرد و پیر و جوان و نشسته و ایستاده دیگر در یك اتوبوس (كه تقریبا هم سن پیرترین مرد عاقل درونش بود ) در یك كیلومتری چراغ بودم.
یك شته در خرمن موهای یك هیپی
دوباره چشمم به پیرمرد ژنده پوش افتاد. چنان با دو دست میله عمودی را چسبیده بود كه گویی همان دم حاجتش را خواهدگرفت. نگاه ملتمسش را لحظه ای از من بر نمی داشت.
تمنای خاموشی برای جابجایی، نشستن او و ایستادن من، همین بود.
برای چندمین بار به خود گفتم بلند شو تا او بنشیند. او به سن پدرت است. احترام بزرگتر و ...
اما نتیجه همان قبلی بود. مثل تاپاله به صندلی چسبیدن و جم نخوردن، او حدودأ هفتاد ساله بود و من بیست و چهار و هر دو به شدت خسته، من اگر هفتاد ساله شوم چه خواهم شد؟ چهل نشده می میرم. همه روشنفكرهای به درد بخور چهل نشده می میرند. بعضی ها هم صد نشده، دو جورند.
به هر حال تنها كاری كه می توانستم برایش انجام دهم این بود كه دیگر نگاهمان به هم گره نخورد و همین كار را كردم.
چه ناب و چه خفت بار است كه هزاران آدم از فاصله های مختلف فقط چراغ را نگاه كنند و پلك نزنند و منتظر سبز شدن آن،
انگار سبز شدن یك غنچه گل، انگار سبز شدن یك علف هرز،
مرد، انگار خدای چراغ و چراغ به آهنگ او در آن گرما مشغول رقص و لرزاندن سینه ها و رقصاندن مردم، چراغ دل و جان آن همه آدم شده بود، بیچاره ها.
دیگر هیچ كس نمی دانست این چراغ است كه می لرزد یا چشم هایش،
در دل به همه آن ها خندیدم. آن ها یاد نگرفته بودند چگونه زمان را به نفع خود كنند، كم عقل ها.
حداقل در آن ترافیك شدید به جای غرزدن و نفس از دماغ بیرون دادن، كتاب كه می شد خواند.
رازم را ستودم و خود تحسین کنان كتاب جیبی ام را در آوردم و شروع به ادامه خواندن آن كردم.
صفحه پنجاه و هشت بودم كه از تكان ماشین و روی هم ریختن مردم متوجه گاز خركی دادن راننده هول شدم.
مردك نا نابغه، چه عجله ای می كرد.
از آن جا كه طبق نظر پزشكان، مطالعه در ماشین در خیابان های نا هموار، سرب در چشم گرداندن است، جمله را تمام كردم، مقدار صفحه خوانده شده را با سال نحس تولدم یكسان در نظر گرفتم كه یادم بماند و كتاب را بستم.
جذابیت كه نداشت. اگر این اعداد را هم تعیین نمی كردم دیگر هیچ طوری یادم نمی ماند كه كدام صفحه ام و مجبور بودم چندین صفحه دوباره خوانی كنم و این عذابم می داد. اگر چه هیچ وقت این روش مفید واقع نشده بود چون همیشه عدد از یادم می رفت.
آخر من خیلی فراموشكارم،
مثل تمام روشنفكرها
نومیدانه و امیدوار به جلو نگاه كردم. دیر شده بود.
تنها چیزهایی كه دیدم چراغ هایی به رنگ زرد و قرمز بودند و نگاه ملتمس پیرمرد حاجتمند. خسته نمی شد.
ماشین ها تا آخرین سانتی مترهایشان هم پیش رفتند و باز ایستادند. یك زندگی سریع، رو به جلو و ایده آل. فاصله یك كیلومتریمان با چراغ به نهصدوپنجاه متر كاهش پیدا كرده بود و این عالی بود. خودم را گول می زدم.
دوباره كتاب را باز كردم و ادامه دادم.
نویسنده لعنتی، مزخرف محض نوشته بود. از خواب، خواب آورتر. نمی دانستم فحش هایم را نثار نویسنده كنم یا خودم كه دست رنجم را داده بودم و كتاب را خریده بودم.
فقط می خواندم. نمی دانم چه. فقط روخوانی می كردم. نمی گویم خیلی فهمیده ام، البته اصراری هم بر این كه خیلی فهمیده نیستم، ندارم، ولی آن كتاب یك جمله ارزشمند را هم شامل نمی شد.
خضعبلاتی كه هر چه عجیب تر و دیوانه وارتر باشد نویسنده اش را ارجمندتر می پندارند، ظاهرأ.
فقط می خواندم. برای فرق داشتن. نظریه ام این بود.
اگر وقتی مثل آن موقع همه در فكر باشند و دست روی دست، من كتاب می خوانم و اگر وقتی همه در حال كتاب خواندن باشند من آن ها را مسخره می كنم. به هر حال باید مثل بقیه نبود.
در همین فكرها بودم و روخوانی كه از برخورد ایستاده ها به نشسته ها و مثل مرغ پركنده دنبال میله و صندلی و دستگیره گشتنشان متوجه حركت مجدد شدم.
شماره صفحه را با سال پایان جنگ یكسان تصور كردم و كتاب را بستم و نگاه به جلو. البته شصت و شش، سال پایان جنگ نبود ولی وقتی اتوبوس حركت می كند و شما باید كتاب را ببندی و از طرفی نه شصت و شش سالت است و نه یك دقیقه شصت و شش ثانیه است و نه شصت و شش واحد از مزخرفات دانشگاهت را پاس كرده ای، می توانی سال پایان جنگ را دو سال جلو عقب كنی كه نظم امور شخصی ات به هم نخورد. در واقع تحریف تاریخ است، اگر صاحب اختیار آن باشی.
این بار دیگر دیر نشده بود و چراغ سبز را دیدم كه مانند سراب می لرزید، اگر چه كوتاه. هر چه دقتم را بیشتر می كردم، چراغ بیشتر می لرزید.
دو تا شد. چهار تا و بیشتر و همه مانند آونگ ساعت به چپ و راست می رفتند.
می آمدند و می رفتند. می آمدند و می رفتند.
رفت و آمدشان آن قدر شدید شد كه هر كدام از سمتی از فكرم بیرون افتادند و تنها ماند یك چراغ زرد كه آن هم قرمز شد. من هم دوباره روشنفكرانه كتاب را باز كردم ادامه بدهم كه به یاد عدد صفحه افتادم.
چند بود؟ در این طور موارد فشار آوردن به مخ و مخچه و بقچه هم تاثیری نداشت، یادم نیامد. ساده لوحانه تبلیغات چند شب پیش تلویزیون را كه درباره یكی از بانك ها بود وارد جریانات پریشان ذهنم كردم. نیم قرن تجربه فلان. نیم قرنش را گرفتم و از صفحه پنجاه شروع به ادامه دادن كتاب كردم. تنها تصوری كه در خیلی از لحظات غالب بود، این بود كه كلمات كتاب چقدر آشناست. انگار یك بار دیگر هم خوانده امشان.
دوباره باز كردن كتاب، دوباره روخوانی، دوباره روی هم ریختن عادی ها، دوباره نگاه من به چراغ زردی كه قرمز می شد و دوباره نگاه پیرمرد ژنده پوش حاجتمند به من.

دوباره و دوباره و دوباره.

با هر بار سبز و قرمز شدن چراغ، من هم عدد صفحه را به مناسبتی مربوط می كردم كه در ذهنم بماند تا بعد از چند لحظه مجددأ ادامه حماسه آن نویسنده احمق را كه نمی دانم اول نویسنده بوده و بعد احمق شده یا احمقی بوده كه به نویسندگی روی آورده، پی بگیرم.
به هر حال ...
صفحاتی با مناسبات سن مادر بزرگ خدا بیامرزم، زمان قانونی یك بازی فوتبال، صد سالگی سینما، تعداد عناصر جدول مندلیف و غیره هم گذشت و پایان.
هزار صفحه كه نیست یك كتاب جیبی. بله، کتاب تمام شده بود ولی هنوز چند صد متر با چراغ فاصله بود.
نمی دانستم چه كنم و نمی دانستم چه می كنم.
پیرمرد ژنده پوش كه با سر به زیر صندلی شیرجه زد یادم آمد كه از عصبانیت قصد پرتاب كتاب به بیرون را داشته ام ولی چون پنجره بسته بوده - اصلأ باز نمی شد- كتاب به شیشه خورد و زیر پای نفر كناری ام افتاد و پیرمرد قصد دارد آن را برای خود بردارد.
می خواستش چه كند؟
آن را برداشت و كنار آت و آشغال های دیگر داخل گونی زیر پایش كه تازه آن را دیدم انداخت. یعنی پیرمرد تمام مدت كتاب را نگاه می كرده؟ می خواسته بنشیند یا كتاب را بردارد؟
گیج شده بودم. مثل همه روشنفكرها. اگر چه گیجیمان را بی اهمیتی و احمقانه بودن رفتار بقیه وانمود می كنیم.
حتمأ پیرمرد بابت بسته بودن پنجره و این كه مجبور نشده برای برداشتن كتاب دوباره پیاده و سوار شود، ریشخندش را نثارم می كند.
ای وای
حتمأ خودش پنجره را بسته بوده و این نقشه ای بوده برای من. این كناری هم همدست خود اوست و گرنه چرا كتاب را بر نداشت تا به من پسش بدهد؟
شاید پیش خودش گفته: ول كن بابا جون مادرت، این یكی از اون یكی خل تر. یعنی من از پیرمرد. شاید هم چند تا از آن فحش های روشنفكری كه من به همه می دهم او به من داده، نمی دانم ...
دیگر چه می خواست؟ باز كه دارد حاجتمندانه مرا نگاه می كند.
نقشه ای دیگر؟

گرما ...

حتمأ همه لباس هایشان مثل من به كمرشان چسبیده و كلافه اند، ولی من بیشتر از همه.
نمی دانم هنوز هم در شهر، احمق هایی مثل من برای این كه لاغری اشان جلوه نكند لباس كركی دوره خدمت سربازی اشان را زیر پیراهنشان می پوشند یا نه. نویسنده آن كتاب جیبی را شك دارم. بقیه را هم.
دانه های عرق كه روی پیشانی تجمع كرده اند نه پایین می آیند و نه می روند پی كارشان. فقط همانجا می مانند.
سبز، زرد، قرمز و همه مثل آونگ تكان می خوردند و زیاد می شدند. حركتشان خیلی شدید شد.
دیگر رفت و آمد نبود.
فقط رفت بود ... یا آمد، نمی دانم.
دور خود می چرخیدند و دور من، و من دور آن ها.
وقتی سوار اتوبوس شده بودم خیلی از صندلی ها خالی بود و من بعد از محاسبه ای سریع نتیجه گرفته بودم كه آفتاب به سمت دیگر خواهد افتاد و صندلی های این سمت در سایه می ماند و مثل همیشه اشتباه كرده بودم.
پیرمرد ژنده پوش حاجتمند ملتمس دست به میله هم چرخ می زد و چرخ می زد.
سر من لای پاهای او چه می كرد و دست های او در موهای من؟ اینجا دیگر كجاست؟ مدت طولانی گریم كرده جلویت می ایستند و نگاهت می كنند و تا به خود بیایی سرت لای پای آنهاست.
اوه، مردم عقب مانده بی شعور. یا من از همه جلو مانده ترم. عقب مانده ترم؟ آنها هم كه می چرخیدند. به دور من و پیرمرد، و ما دور آنها.
پیرمرد توطه گر دورو.
كتاب به شیشه خورده بود.
در دل به همه آنها خندیده بودم.
سال نحس تولدم.
می چرخیدم. اول سرم می چرخید. آنقدر چرخید كه گردنم دراز دراز شد و سرم به شیشه آن سمت دیگر انگار خورد و بعد خوابیده بودم. خوابیده بودم و می چرخیدم و بالا می رفتم، هر چه بالاتر می رفتم همانجا بودم.
آفتاب به سمت دیگر خواهد افتاد.
مردك همدست.
او هم سن پدرت است.
همه روی هم ریختند.
همه روی هم ریخته بودند؟
سرعت چرخشم خیلی زیاد شده بود. خیلی لذت بخش بود. خیلی وحشتناك بود. تمام عضلات بدنم رهای رها بودند. خلاء. هر كدام مستقل از دیگری. درون و بیرون. تنها چیزی كه رها نمی شد، فكرم بود. لعنتی از هر لحظه اش چندین اتفاق می گذشت و اجازه شناور بودن كامل را از من گرفته بود و رهایم نمی كرد.
ای ابله،
همه مردم كتاب های جیبی اشان را قبل از تو خوانده اند و در گونی پیرمرد گذاشته اند. گونی كه درونش پر از استفراغ بود. خودم چشیدم. هنوز هم طعمش در دهانم است.
سرب در چشم گرداندن است، كتاب جیبی.
كتاب جیبی؟
كتابم كو؟
مردك همدست.
می چرخیدم و بیشتر.
گرما.
طاق باز روی استفراغ ها خوابیده بودم و با چراغ ها می چرخیدم. آن ها به دور من و من به دور آن ها.




پایان
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

32093< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي